ملی مذهبی _ اول: زندانی بودن
از بین دشواریهای متعدد و مختلف زندانی بودن، جنبهای که تضاد این تجربه و زندگی روزمرۀ پدرم را به چشمم میآورد، گسستن جریان ارتباط و تعامل و تبادل نظر پیوسته است. تا زمانی که با والدینم زندگی میکردم، در یک روز عادی، دستکم ساعتی یکبار تلفن پدرم زنگ میزد، شاید متوسط روزی ۱۰-۱۲ تا تماس. گهگاه که چشمم به نسخۀ دسکتاپ پیامرسانهای تلگرام و واتسپش میافتاد، به نظرم حجم پیامهای شخصی نادیده مثل کابوس بود. ایمیل را ناچار بود روزی ۲-۳ دفعه نگاه کند. از خانهنشینیهای دوران کرونا به بعد، جلسههای مجازی هم به اینها اضافه شد، دستکم روزی یکی. افزون بر اینها، روزانه دستکم ۱۰ تا تعامل حضوری دیگر هم به جز با ما، اعضای خانواده، تجربه میکرد، از همکاران و دوستان و همفکران و غیرهمفکران، تا مثل همۀ آدمهای دیگر، راننده و فروشنده و نانوا و سبزیفروش و غیره؛ و تعاملی که از سر تکان دادنهای گذرا و احوالپرسی را شامل میشد تا بحث دربارۀ اخبار یا بحثهای جدیتر دربارۀ کارهای مشترکش با دیگران.
زندان همۀ اینها را از آدم میگیرد
تمام معاشران روزانه همسلول و همبند و زندانبان و نگهبان میشوند و به جز اینها، خانوادۀ درجه اول. ارتباط با خارج از زندان، در بهترین حالت، روزی ۳-۴ تا تماس تلفنی کوتاه با همان اعضای تکراری خانوادهاست، و گهگاه احوالپرسی کوتاه تلفنی با یکی از آشنایان دیگر، از بین چندین واسطه و شنوندههای ناخوانده.
دیدار هم همینطور است: هفتهای یک ساعت دیدار که بسته به محل زندان گهگاه از پشت شیشه و با تلفن و گاهی حضوری است. حتی همینها هم مشروط به ارادۀ زندانبان است، چون قانون و آییننامهها مشروط به آن ارادههاست: دادستانها و نمایندههایشان، بازجوها، مدیران ردۀ میانی و محلی، … .
دوم. سن، موقعیت و جایگاه
تا وقتی کسی جوان و دانشجوست، همه میخواهند به او چیزی یاد بدهند، ادبش کنند، و هدایتش کنند. بعدا، در میانسالی، بهخصوص اگر کسی در زمینهای سرسختی کرده باشد، کسانی با انگیزههای گوناگون، و شاید در نوعی رقابت، حتی گاهی میخواهند روی او را کم کنند. ولی با گذر از اینها، در ۶۴ سالگی، با هویتی چندوجهی و تثبیتشده ــ جامعهشناس، کنشگر، «آقای دکتر مدنی»ــ فرصت این نوع بخصوص از تعاملِ به تدریج کم میشود. کسانی که دوستش ندارند، شروع میکنند به نادیدهگرفتن، و کسانی دوستش دارند، لابد از سر محبت، از نقد پرهیز میکنند.
منظورم از نقد خردهگیری و جدل نیست بلکه نقدی برآمده از مشغولیت واقعی با گفتار یا نوشتار کسی با جایگاهی تثبیتشده است؛ نقدی که با این شخص مانند مؤلف و صاحب فکر وارد گفتوگو بشود، روش و روششناسی را ارزیابی کند، در پاسخ هر استدلال استدلالی بیاورد و در برابر شواهد و مثالها، شواهد و مثالهای دیگر. این نوع نقد عالمانه، کاری پرزحمت است و به همین خاطر به نظرم نوعی متعالی و تعادلیدهنده از محبت.
میدانم که بعضی آدمها وقتی هم از حیث سنی و هم از حیث اعتبار به موقعیتی فرادست میرسند، دیگر علاقهای به این نوع نقد ندارند. در بافتاری که ما در آن به سر میبریم، پرهیز از نقد شکلهای روشن و شناختهشدهای دارد: تجدید چاپ کتابها بی هیچ تجدید نظری، خطابههای یکطرفه، تاراندن پرسش و پرسشگران با «من بهتر میدانم»؛ … . اما من از پرهیز پدرم از چنین منشی چند شاهد مشخص در خاطرم دارم.
یکی علاقه به آموختن است، که بهخصوص در تنوع موضوعات و مسائلی که دربارهشان تحقیق میکند نمود دارد. تحقیق دانشورانه از مطالعۀ دانش موجود آغاز میشود، با شناسایی ابهامها و شکافتهای موجود در این دانش ادامه پیدا میکند، و با جستجوی پاسخهایی برای پر کردن آن شکافها، از طریق نظرورزی یا کاویدن واقعیت بهطور تجربی از طریق روشهای معتبر به ثمر میرسد. هر موضوع تازه، تمام این مسیر را در خودش دارد.
شاهد جزئیتر و اخیرتر مواجههاش با امکان تعامل با مخاطبان در جلسههای مجازیِ عمومی بود. این نوع جلسهها که مدتی در فضای کلابهاوس رایج شدهبود، یک حسن مهم داشت و آن محدودیت زمانی کمتر. اگر برای گفتگو دعوت میشد، بعد از تمام شدن عرضۀ مسئلهای که از قبل آماده کرده بود، ساعتها آماده با خودکار و کاغذ پشت میز کارش مینشت و از نقدها و نکتهها و سوالهایی که دیگران مطرح میکردند یادداشت بر میداشت، و اصراری نداشت که برای همه چیز پاسخی در آستین داشته باشد.
سوم. گفتوگوهای زندان
متنی که با عنوان گفتوگوهای زندان میشناسیم، محصول درز دادن و انتشار گفتوگوهای مکتوبی بود که در زندان و در تعامل با همبندان انجام داده بود. در این متن، بدون باج دادن به هیچ طرفی، تحلیل و تجویزهایی که در ذهن داشت مکتوب کرد و به صورت عمومی منتشر شد. به نظر من این کنش در واقع تقاطع دو تجربۀ مهمّی است که با زندان از آنها محروم میشود: تعامل و پرهیز از رکود فکری. این متن در کنار آن چیزی که مینماید، تلاشی بود برای یافتن روزنهای برای گفتوگو با بیرون از زندان: دوستان و همکاران و همفکران و غیرهمفکرانِ دلسوز.
یادکردهای دوستانه، چه در سالگرد دستگیری و چه هر زمان دیگر، دلگرمکننده و باارزش است و تلاشی برای فراموش نکردن و نشدن. پدرم، مثل هر انسانی، به این محبت سرراست و صریح نیاز دارد. امّا دوست دارم تلاش او برای مشارکت در گفتوگوی عمومی دربارۀ مسئلۀ مورد علاقهاش، ایران، را برجسته کنم. کمی تکراری، دوست دارم از دوستانش دعوت کنم که مانند خود او، دیوارهای زندان را مانع مشارکت او در آن گفتوگوی عمومی فرض نکنند. مکتوبهای استوار و مستدل دربارۀ اشتغال فکری او، کتابها و مقالات و یادداشتها و حرفهایش، روش و روششناسی دانشورانهاش، استدلالها و یافتههایش، با پرهیز از تمجید بیقیدوشرط، نوعی گفتوگوی جدی و پرحاصل با اوست، علیه همان چیزی که زندان به او تحمیل میکند، علیه رکود، انزوا و فراموش شدن.
*کلاژی از شعر «فراموش میشوی گویی که هرگز نبودهای»، سرودۀ محمود درویش
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش میشوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش میشوی
من برای جاده هستم…
آنجا که قدمهای دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهایشان به رویاهای من دیکته میشود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزیین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشناییای باشد برای آنها که دنبالش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش میشوی.
با کمک داناییام راه میروم
باشد که زندگیای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر میکشند،
و گاه من آنها را به زیر میکشم
من شکلشان هستم
و آنها هرگونه که بخواهند، تجلی میکنند
ولی گفتهاند آنچه را که من میخواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیهها
و راه، راه است
باشد که اسلافم فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در میآورند.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش میشوی.
من برای جاده هستم…
آنجا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغهای تبعید بر درگاه خانهها خواهند سرود
آزاد باش از فردایی که میخواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادتهای دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
همچنان که فراموش میکنم
زنده هستم!
و آزادم!