صبا مدنی

درباره سعیدمدنی؛ بابام آدم جالبیه واقعا!

ملی مذهبی _ بابام آدم جالبیه واقعا، نه که چون بچه‌ش باشم این رو بگم. خیلی معدود دیدم توی مردهای هم‌نسل خودش کسی اینقدر از نقش‌های نرماتیو زندگی خانوادگی سواستفاده نکنه.

دوستان و همکارهاش زیاد تعریف کرده‌اند از اینکه من رو توی۲-۳ سالگی همه جا دنبال خودش می‌برد و جلسه‌های تحریریۀ مجله‌شون رو ‏به هم می‌ریختم یا یک خراب‌کاری‌های دیگه توی دفترشون. تقریبا تمام دوران بچگی ما آماده شدن صبحگاهی و راهی کردن ما به مهدکودک و مدرسه (از صبحانه دادن تا اتوکاری لباسهامون) کار بابام بود.

مامانم کارمند بود و از صبح زود بیدار شدن همیشه متنفر. دست‌کم و شاید بیشتر از نصف وعده‌های آشپزی ‏خونه رو بابام می‌کرد، به اضافۀ دیکته و نقاشی کشیدن برای مشق‌های ریاضی، و کلاس دوم یک مدتی که خیلی بدخط شده بودم، تمرین اضافۀ خط توی خونه، بعدا کلاس زبان بردنمون، یا کلاس موسیقی بردن خواهرم، کلاس نقاشی بردن من ‏خواهرم خیلی خجالتی بود بچگی. هر روز می‌بردش مهدکودک و باهاش شرط کرد اگریک هفته هر روز به مربی بلند سلام کنه، براش یه سری اثاثیۀ کوچولوی عروسک که دلش می‌خواست رو بخره.

یه مدت با کلاس موسیقیش بدفاز شده بود، هر دفعه بعدش می‌بردش کافی‌شاپ براش بستنی سان‌شاین می‌گرفت که ولش نکنه ‏حتی دبیرستان هندسه رو خیلی می‌شد برم با هم حل کنیم. امتحان نهایی دبیرستان می‌نشست با هم برنامه‌ریزی می‌کردیم ساعت به ساعت و فصل به فصل کتابها رو که برسم تموم کنم. موقعی که دانشجوی معماری بودم می‌نشست باهام ماکت می‌ساخت ‏آخرهای دورۀ ارشدم موقعی بود که تبعید شد بندرعباس. سه-چهار ماه رفتم موندم و غیر از مراقبت‌های همیشگی، بغل دستش پایان‌نامه می‌نوشتم و تا گیر میفتادم می‌نشستم با هم درباره‌ش بحث کنیم تا در بیاد.

کلا مدل محبت کردنش از طریق مراقبته. اینکه غذایی که دوست داریم برامون درست کنه، پیگیری کنه که کارهای شخصیمون رو انجام بدیم (پارسال از پشت تلفن زندان هی پیگیری که وقت سفارت گرفتی، دادی ترجمه، بلیت گرفتی، ماشینتو بردی تعمیرگاه، …).

تا همین قبل دورۀ اخیر زندان جمعه به جمعه ‏کل خونه رو شروع می‌کرد جارو کردن و تی کشیدن، تا بلند می‌شد ما هم بدو بدو دنبالش. یک خرده هم همیشه مایۀ شوخی اطرافیان بود این کارهاش (مثلا هی تأکید به اینکه اینها نقش‌های زنانه‌ست). یک مدتی من هم شروع کردم اون شوخی‌های بی‌مزه رو تکرار کردن، قشنگ دعوام کرد.

‏مثل همۀ نوجوون‌ها اختلاف‌های بدی باهاش پیدا کردم، دوره‌هایی حتی واقعا رابطه‌مون بد شد، مثل همۀ والدین اشتباه‌هایی داشت. ولی هم خودش رو تصحیح می‌کرد، هم مشورت‌پذیر بود از مثلا عمه‌م که یک دوره‌ای بهش خیلی نزدیک بودم و هوامو داشت. ولی حتی توی این دوره‌ها هم روش‌هاش جالب بود. ‏برای اینکه ترمیم بشه اختلاف‌هامون بهم مسئولیت‌های واقعی می‌داد، از کارهای خودش. توی دبیرستان یک بار صدها صفحه پرسش‌نامه رو داد که وارد اس‌پی‌اس‌اس کنم براش و در ازاش پول داد.

سال ۸۸ که شروع کرد خوندن دربارۀ جنبش‌های اجتماعی، مقدّمۀ یک کتاب چارلز تیلی رو بهم داد که ترجمه کنم. ‏بعد نشستیم با هم تصحیحش کردیم که یاد بگیرم. دورۀ ارشد من از خفن‌ترین دوره‌های موجود در ایران بود. به رغم رشتۀ بی‌ربطم به کارهای بابا، اینقدر اعتماد نشان می‌داد که هر وقت فرصت کافی داشت، یادداشت‌هاش رو بده براش یه خرده ویرایش کنم، یا همچنان ترجمۀ متن‌هایی که برای کارهاش لازم داشت.
‏نه که چون قحطی آدم بود دورش، چون که با تخصص تاریخ معماری کار به‌درد بخوری نداشتم بکنم تا مدتها و در نتیجه درآمد هم نداشتم.

‏یک عکسی از۲۳-۲۴سال پیش داریم، تو باغ یکی از دوستاش که گاهی کلیدش رو میگرفت آخر هفته همه‌مون رو می‌برد. سر میز نشسته و یک دسته کاغذ جلوی دستشه، خواهرم بغل دستش داره مشق می‌نویسه. عکس رو مامانم گرفته و تصویر کامل نقش باباست و به قول خواهرم عصارۀ بچگی ما.

مطالب مرتبط

آصف بیات

«فوراً تخلیه کنید؟ کجا؟» یکی از دوستانم در تهران پرسید؛ «اصلاً می‌دانند تهران کجاست؟ آیا تا به حال در خیابان‌ها یا بازار بزرگ آن پرسه زده‌اند تا زندگی پر جنب و جوشش را حس کنند؟» تهران شهری با حدود ۱۰ میلیون نفر جمعیت است

عزت‌الله سحابی

ما به ضرورت سراسری بودن و فراگیر بودن یک نهضت نجات‌بخش در ایران پی برده‌ایم‌. «همه پاسخ به چه می‌توان کرد؟» ما به‌طور خلاصه و کلی، در سعی و تلاش برای آغاز و پرورش یک نهضت عمومی فراگیر و سراسری هستیم

محمدرضا نیکفر

جنگ به جز به فرماندهان و هوراکشانش، به بقیه حس ناتوانی می‌دهد. ماشینی عظیم به راه افتاده که منطق حرکت آن به صورت قطبی دربرابر منطق امر مردم است. چگونه می‌توان در برابر این غول آدمی‌خوار ایستاد؟

مطالب پربازدید

مقاله